بُـــــــراده های احســــاســــــ . . .

سلام خوش آمدید خود رادر وب مالینک کنیددر صورت حذف لینک مالینک شمانیز حذف میشود...

 

 


قيامت بي حسين غوغا ندارد"

شفاعت بي حسين معنا ندارد"

حسيني باش كه در محشر نگويند"

چرا پرونده ات امضاء ندارد 

+نوشته شده در 23 / 8 / 1391برچسب:,ساعت15:48توسط مهسا113 | |

 

  

قلب مادر

دادمعشوقه به عاشق پیغام

که کند مادر تو با من جنگ 

هر کجا بیندم از دور کند

چهره پرچین و جبین پر اژنگ 

با نگاه غضب الوده زند

بر دل نازک من تیر خدنگ 

از در خانه مرا طرد کند

همچو سنگ از دهن قلماسنگ 

مادر سنگ دلت تا زنده است

شهد در کام من و توست شرنگ 

نشوم یک دل و یکرنگ تو را

تا نسازی دل او از خون رنگ 

گر تو خواهی به وصالم برسی

باید این ساعت بی خوف و درنگ 

روی و سینه ی تنگش بدری

دل برون اری از ان سینه ی تنگ 

گرم و خونین به منش بازاری

تا برد ز اینه ی قلبم زنگ 

عاشق بی خرد نا هنجار

نه بل ان فاسق بی عصمت و ننگ 

حرمت مادری از یاد ببرد

مست از باده و دیوانه زبنگ 

رفت و مادر را افکند به خاک سینه

بدرید و دل اورد به چنگ 

قصد سرمنزل معشوقه نمود

دل مادر به کفش چون نارنگ 

از قضا خورد دم در به زمین

واندکی رنجه شد او را ارنگ 

ان دل گرم که جان داشت هنوز

اوفتاد از کف ان بی فرهنگ 

از زمین باز چو بر خاست نمود

پی برداشتن دل اهنگ 

دید کز آن دل اغشته به خون

آید آهسته برون این آهنگ

"
اه دست پسرم یافت خراش

وای پای پسرم خورد به سنگ

 

 

+نوشته شده در 23 / 8 / 1391برچسب:,ساعت15:43توسط مهسا113 | |

 

با حرکات خود چه پیامی را انتقال می دهید؟

 

در این قسمت چند حرکت پیشنهاد می شود که رعایت آنها الزامی است:

 

1- کمر خود را راست نگه دارید. با این کار شما به "با اعتماد به نفس ترین" انسان موجود بر روی کره زمین تبدیل می شوید.

 

 

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 20 / 8 / 1391برچسب:,ساعت20:34توسط مهسا113 | |

*دعا کنید همین دارها بگیرندم!

که دست و پا بزنم، تارها بگیرندم

که هر چه قصد فرار از تو می کنم...آخر

مدام وسعت دیوارها بگیرندم

من از خودم به جنون راضی ام،

نمیخواهی همین که بی تو شدم،"زارها" بگیرندم

مرا بدون تو در آتش و کویر و عطش

رها کنند شن و خارها بگیرندم

گمان بد نکنی!حال و روز من عادی ست

فقط نخواه که هنجارها بگیرندم

فقط نخواه که مانند شاعران شهر

دوباره خلسه سیگارها بگیرندم فقط نخواه بگیرند...

دار هم بزنند به جرم این همه اقرارها بگیرندم

+نوشته شده در 18 / 8 / 1391برچسب:امیر مرزبان ,ساعت12:13توسط مهسا113 | |

  زندگی را بنویس، پرنده ها را، مردم را، درد را، چه می دانم، جرز دیوار ها را بنویس! بنویس فاحشه ها را می شود دوست داشت، بنویس نان گران است، بنویس ممکلت دیوانه خانه شده است، بنویس ملت کتاب نمی خوانند. بنویس عصرهای تابستان طولانی اند و به تنهایی مان دامن می زنند، بنویس فیل ها خرطوم دارند، گاو ها شاخ دارند، نمی دانم... هر چه که می نویسی فقط ننویس که دوستم داری! دوست داشتن را نمی نویسند، اگر بنویسی اش تمام می شود! دوست داشتن را نمی نویسند، ثابت می کنند!

+نوشته شده در 18 / 8 / 1391برچسب:,ساعت11:5توسط مهسا113 | |

 می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

... 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...


فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...


می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...


بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...


از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...


خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند 

 

+نوشته شده در 17 / 8 / 1391برچسب:,ساعت22:34توسط مهسا113 | |

 

غمگین دیدارم ...

ببین غمگین،
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم

 

 

+نوشته شده در 25 / 8 / 1391برچسب:,ساعت1:33توسط مهسا113 | |

 

 

دست هایت برای بوسیدن است
 
بانوی من
اردی_بهشت های سخت بی لبخند تو اردی _ جهنم میشد
حالا بخند
حالا که روزگار هنوز که هنوز است میخواهد کمرت را خم کند و تو باز مردانه ایستاده ای
پاهایت لیاقت فرش بهشت را...

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در 6 / 8 / 1391برچسب:,ساعت22:5توسط مهسا113 | |

 

این بار یا بمان و نرو یا برو نیا
                                    تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم
من خسته ام از این همه تکرار یک مسیر
                                    اینک بمان درست خداحافظی کنیم
می خواستم جواب سلام از تو بشنوم
                                    حالا که میل توست خداحافظی کنیم .
وقتی که دست مان یکی و قلبمان دوتاست
باید که دسست شست ، خداحافظی کنیم
وقتی سلام بوی رفاقت نمی دهد
                                    بهتر که در نخست خداحافظی کنیم
هز طور مایلی تلفن میل یا پیام
                                    یا از طریق پست خداحافظی کنیم .
 

+نوشته شده در 25 / 8 / 1391برچسب:,ساعت22:54توسط مهسا113 | |